امروز تا ظهر خواب بودم،فقط تند تند برای شیر بیدار می شدم و زودی می خوابیدم
همش بغل مامانی بودم

ببینید چه جیگر خوابیدم...کلا خیلی جیجر شدما نه؟؟؟
امروز نی نی های خاله سپیده هی تند تند می اومدند منو بغل کنند و تند تند سر بغل کردن من باهم دعواشون می شد...منم گفتم گوگولی مگولی ها دعوا نکنید بغل هر دوتون میام بیایید
ببینید دختر خاله نازمو (الیزا خیلی کوچولو نیستا 7 سالشه امسال مدرسه میره کلاس اوله)

اینم علی علی مولاست (پسر خاله کوچولوم اونم با محمدطه فقط فقط 2 سال از من زودتر اومده)

خب حالا دویاره الیزا...

دوباره علی...
ااااا حالا ی دقه ام بپرم بغل بابایی، دلم براش هوارتا تنگ شد...می دونم دل بابایی هم برام تنگ رفته...دو دقیقه است ندیدمش

آخیش بعد ی خواب خوب، دلم وا شد روی گل همه رو دیدم...
امشب بابایی ی قرآن رو با دستمال سبز متبرک کربلا (که روش نوشته بود یا فاطمه الزهرا) سنجاق کرد به قنداق فرنگیم تا همیشه بالای سرم باشه و محافظم ان شالله...
تازه هر روز و هر شب وقتی می خوابم بابایی و مامانی با تبلتم برام قرآن می ذارند...اِنگده خوبه...
:: برچسبها:
محمدم 11 روزه,
نی نی,
عکس نی نی,